رویاهایمان را نکشیم.........






میروم تا برسم......ومیگذرم تا بگذرد......تا بسوزد.......ثانیه هایم......ودیگر توان راه رفتن ندارم......آیینه......وآیینه

ایی در جیب صدایم میزند.....میخواهد ببیند مرا......تا شاید نسوزد ثانیه هایم......وبگوید ازآن رویاهای

سوخته......وآینده ایی که تو را صدا میزند.....وگذشته ایی که ملامت میکند تورا......وتویی که داری هنوز نفس

میکشی.....وآیینه ای که هیچ وقت دروغ نمیگوید......وکاش رویاهایمان را نکشیم..!!!!!!!!!

و او نیز رفت.......






و قیصر بچگی من امین پور بود.........................

دوست داشتن....................








یادش بخیر.....بچه گی رو میگم......حالی به حولی میکردیم با زندگی........نه قسطی داشتیم.....نه زنی ......نه بچه ایی....تنها دغدغمون بازی با روزگار بود ولی حالا.....دوست داشتن بچه گی رو دوست دارم......چون وقتی یه بچه میخواد با کسی دوست بشه.....نه بظاهرش توجه ایی میکنه...نه به مدل ماشینش...نه پول باباش...نه مدل موهاش......نه به مدرک تحصیلیش.....نه به سایه چشماش......اون فقط وفقط اونو به خاطر خودش دوست داره..؟؟؟؟؟؟؟؟

کاش همدیگه رو بچه گونه دوست داشتیم