
میروم تا برسم......ومیگذرم تا بگذرد......تا بسوزد.......ثانیه هایم......ودیگر توان راه رفتن ندارم......آیینه......وآیینه
ایی در جیب صدایم میزند.....میخواهد ببیند مرا......تا شاید نسوزد ثانیه هایم......وبگوید ازآن رویاهای
سوخته......وآینده ایی که تو را صدا میزند.....وگذشته ایی که ملامت میکند تورا......وتویی که داری هنوز نفس
میکشی.....وآیینه ای که هیچ وقت دروغ نمیگوید......وکاش رویاهایمان را نکشیم..!!!!!!!!!
شاید آینه دروغ نگوید ولی همیشه نقاب های صورت ما راستگو نیستند!
قشنگ نوشتی
ای کاش...
سلام وحید ..
راستش من نمی دونم راجب این مطلب چی بنویسم
راستش خیلی درک نکردم ..دو دفعه خواندم ولی ....
وحیر من مطالب تو رو کلا دوست دارم چون کوتاه ..جالبه ..عکس های خوبی هم انتخاب می کنی
موفق باشی همسایه عزیز
کاش ....
سلام
منم بروزم
آمدم نبودی
روی دیوار کوچه نوشتم
بوق زدن ممنوع
تا شعر هایت آرام بگیرند
بوق برایشان خوب نیست
شب ها خوابشان نمی برد
لا لا یی خوب است
اگر در دلت بخوانی
سلام
شعرت یا بهتر بگم نثرت خیلی قشنگ بود .
به چشم های دیگران نگاه کنیم بهترین آیینه است .نه ظریب دارد نه موج دارد و نه قابل شکستن است فقط کافی است بخواهیم خودمان را نگاه کنیم..
خیلی وقته که حتی جای گور رویاهامم یادم نمیاد